پدر جان یاد آن شب ها که ما را شمع جان بودی
میان نا امیدی ها چراغ جاودان بودی
برایت زندگانی یکسر رنج و سختی بود
بنازم همتت بابا که تا بودی صبور و مهربان بودی
....به نام او...
پ ن : نمیدونم چرا و چی شد که اینو نوشتم....
نمیدونم ...به خاطر چرخش زمونه بود که قلمم چرخید...و یا
شاید به خاطر اینکه سوز سرما به صورتم میخوردو من رو یاد اون روزا می انداخت ...
شایدم به خاطر دردم بود که منو یاده درد وجودش انداخت....
شاید به خاطر ناله هام که منو یاد علی علی گفتناش و دعا کردناش می انداخت...
نمیدونم...شایدم زمستونی که همینجوری سرشو انداخته پایینو داره تو وجود برگ و درختای باغچه اش نفوذ میکنه....و ما هم که نمیدونیم به کدوم بهار اونا رو تسکین بدیم؟؟؟
شایدم به خاطره به خاطر اینکه...خواب موندمو دیر به کلاس رسیدمو کلی غر غر استادو اینور و اون ور و گوش دادم.....
...داشتم با نهایت عجله و به قول خودمون اِند استرس بند کفشامو میبستم که....یه دفعه...بابا کجای کاری...
دم همین خواب ناخواسته گرم....تازه یادم افتاد که....یادم افتاد که...خدا جون دمت گرم.. خیلی باحالی اگه از این خوابا بودا بفرست پیش خودم ...می ارزه به تمام غر غر بشریت...
آشتی ...آشتی...
............
نمیدونم قضیه این خواب های این چند وقته ..بی قراری هام...کسلی هام...چه میدونم اینا چی بود....
ولی الان با فکر دوباره به همون خواب ...تازه فهمیدم اون قدراهم که میگن...آی کیوم پایین نیستا...
...........
میدونی که هر چی دارم از دعای خودت دارم...اینم میدونم که ...به جای اون کفنی که فکر کنم هیچی ازش نمونده باشه...لباس احرام به تن کردی...
آره ...آره..آره
دیدی سه کردی...
مارو یادت نره ها.....دعا ..دعا..دعا...
ای ساقی کوثر....خودت هوای هممونو داشته باش...به خصوص هوای همونایی که خیلی وقته نیستند...
خیلی وقته نیستند...
خیلی وقته نیستند...
خیلی وقته نیستند...
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 1:50 عصر روز سه شنبه 86 آذر 20